يادش بخير:
وقتي زمستون مي شد ما رو صدا مي زد كه يه لقمه غذاي گرم بخوريم...
ما از غذاش ايراد مي گرفتيم
ما رو لباساي شسته و اتو كشيده ميداد...
ما از لباسا ايراد مي گرفتيم
عاشقمون بود
ما سر او داد مي كشيديم
ولك ما چه كرديم
چي شديم
كجا مي خوايم بريم...
مادر بيا ،محتاجتم امروز...
غلط كردم مادر... |